اشعار حسن دلبری

دیدند که آغوش خدا منتظر است / حسن دلبری

دستان تو مثل دو کبوتر رفتند
سیراب تر از زمزم و کوثر رفتند

دیدند که آغوش خدا منتظر است
دستان تو از خودت جلوتر رفتند
 
1597 1 5

يك آسمان و دو خورشيد اين چه غوغايي است / حسن دلبری


چنين كه گوشه ی چشم زمانه پرخون است
چنين كه شش جهت آسمان شفق گون است

زمين به كشتي درخون نشستـه مي ماند
زمان بـه حرمت درهم شكستـه مي ماند
 
نـه آفتاب ، كـه يك بهت رنگ و رو رفته است
كه پشت كوه نه ،در طشت خون فرورفته است

غروب مي خزد از روي تپه ها خونرنگ
سكوت مي وزد از لاي بـوتـه ها دلتنـگ

سكوت و گاه صداي شكسـتن آهي
صداي ضجه ی لب تشنه‌اي هر از گاهي

صداي بغض ترك خورده ی زمين است اين
صدا صداي نفـس هاي آخرين است اين

شب سكوت ، شب جـاودانگي در دشـت
شـب بلـوغ شـب عاشـقـان بي برگشت

شبي كه باغ فقط با بهار بيعت كرد
شبي غريب كه تاريخ را دو قسمت كرد

 شبي كه گرچه همه مژده ی خطر مي داد
دوباره هدهد پير از خطر ، خبر مي داد :
 
كه « عشـق مردنِ در وادي طلـب دارد
به ماه خيره شدن هاي نيمه شـب دارد

 مرام زندگي عاشقانه حيراني است
هميشه عاقبت عاشقي ، پريشاني است
 
نشانه رفته زمان و زمين تن من را
شما شبانـه ببـنديـد بارِ رفتن را »
 
امام قافله سـر در عباي تنهايـي
نگاه گيچ حريفان به هم تماشايي
 
« چرا دوباره به شام گناه برگرديم
نيـامـديم كه از نيـمه راه بـرگرديم
 
در ايـن معامله تا جام آخرين بايد
ميان آتش وخون ، عاشقي چنين بايد
 
اگرچه هرچه دل اينجاست پاك و دريايي است
دلـي كـه تشنـه بـه دريـا زنـد تماشايي است»

و صبـح،  ميكده سهم خدا پرستان شد
پياله چرخ زد و دور ، دور مستان شد
 
مقيم ميكـده جـمعي مـسافران الست
شراب و ساقي وهفتادويك پياله ی مست
 
نياز بر سر دسـتان تشنگـان رقصيد
خدا به هيئت ساقي در آمد و چرخيد
 
گشود خمره و آتش در آفتاب كشيد
از آسمان به زمين خطّي از شراب كشيد

خطي كشيد و رفيقان يكان يكان رفتند
شراب داد و حريفان به آسمان رفتند 
 
به گرد آينه هفتاد و يك ستاره شدند
شراب وحدتشان داد و يك ستاره شدند
 
ولي هنوز يكي محو عشوه ی ساقي است
هنوز ساغر هفتادودومين باقي است
 
ادا نكرده زمين را هنوز دِيني هست
هنوز در صف پروازيان حسيني هست
 
دوباره ساقي و آن عشوه هاي پنهاني
دوباره چرخي از آن گونه ها كه مي داني
 
دوباره آينه بازي دوباره خوش مستي
شراب و آتش و عشق و عطش به همدستي

شرابي از گذر سرنوشت رنگين تر
شرابي از بركات بهشت شيرين تر
 
از آن شراب كه موجي نشان من دادند
قلم به كنجي و دفتر به كنجي افتادند
 
به خود كه آمدم آن دشت ، دشت ديگر بود
حسين ، بود ولي پيكري كه بي سر بود
 ::
شراره مي چكد از سقفش اين چه صحرايي است
يك آسمان و دو خورشيد اين چه غوغايي است
 
كدام زينب غمگين در آسمان نگريست
كه دجله دجله خجالت كنار كوفه گريست
 
كدام حجله نشين دل به راه اكبر داشت
كه از غريو زمين ، آسمان ترك برداشت
 
كدام عصمت شش ماهه پشت اعصار است
كه هفت توي زمان و زمين عزادار است

كدام هيئت بيمار در دعا مي سوخت
كه كربلا همه در سوز ربنا مي سوخت
 
كدام وسعت دريا كنار رود آمد
كه رود ، تن همه سرگشت و در سجود آمد
 
فرات را به چه درسي نشاند مولايش
كه آب دارد و خشكيده است لبهايش
 
مگو فرات به لب تشنگان نگاه نكرد
مگو شنيد و شنيد و شنيد و آه نكرد
 
فرات آينه ی اشك داغدران است
فرات گريه ی يكريز روزگاران است
 
فرات كفر نبود از كنار دين مي رفت
كه آبروي زمان بود بر زمين مي رفت
::
زمان گذشت بدين سان و ساربان برگشت
شراب طي شد و ساقي به آسمان برگشت
 
غروب مي خزد از روي پشته ها خونرگ
سكوت مي وزد از لاي كشته ها  دلتنگ
 
يكي همه سر و سرّ است با سري تنها
يكي گرفته در آغوش ، پيكري تنها
 
كنار لاله نشسته است آن طرف ياسي
يكي گرفته در آغوش دست عباسي
 
يكي به صبح، اميدِ دميدني بسته است
يكي دخيل به رگهاي گردني بسته است
 
نه يك زن است به جا مانده در شبي تنها
هزار قافله درد است و زينبي تنها
 
شب ست و شب شب شبگردي شباويز است
شب وداع، شب گريه هاي يكريز است

 شب آمده است بلاخير و بيكران امشب
ستاره ها عرق شرم آسمان امشب ...
 
2097 2 3.55

راهی به حریم او نداری برگرد / حسن دلبری


ای اشک تو رنگ و رو نداری برگرد
راهی به حریم او نداری برگرد

در دیده ی من نماز خون می خوانند
ای اشک اگر وضو نداری برگرد
 
1107 0 2.2

در این قمار که ما هردو می بریم از هم / حسن دلبری

دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد

دو گام مانده به هم لحظه‌ها طلایی شد
فضا پر از هیجان های آشنایی شد

نه حزن ماند و نه حسرت نه قیل و قال و نه غم
سکوت بود و تماشا دو گام مانده به هم

زمین پر آینه شد زیر گام ما دو نفر
فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر

نگاه ما دو نفر در هجوم هم گم شد
دو گام مانده به هم ناگهان قدم گم شد

دو گام مانده به هم اصل عاشقی این است
رسیدن و نرسیدن چقدر شیرین است
::
حکایت از شب سردی است خسته در باران
من و تو بی‌خبر از هم نشسته در باران

که ناگهان شب من غرق حس و حال تو شد
فضای خانه سراسر پر از خیال تو شد

عجیب آنکه تو هم مثل من شدی آن شب
دچار حس خیالی شدن شدی آن شب

به کوچه خواند صدای خوش امید مرا
تو را به کوچه کشید آنچه می‌کشید مرا

قدم زدم شب آیینه را محل به محل
ورق زدم دل دیوانه را غزل به غزل

 برای هدیه ی چشمانمان به یکدیگر
نیافتم غزلی از سکوت زیباتر

من و تو شیفته ی هم دو آشنا در راه
شبیه لیلی و مجنون قصه ها در راه

به یک محله رسیدیم بوی ناز آمد
دلم دو کوچه جلوتر به پیشواز آمد

به پیچ کوچه رسیدیم شب بهاری شد
نگاهمان به هم افتاد عشق جاری شد

نگاهها پر ناگفته‌های کهنه ولی
سکوت بود و فقط رفت و آمد غزلی
::
دو گام مانده به هم عمر جاودان بودم
که در حضور تو بالاتر از زمان بودم

به سرنوشت غریبم خوش آمدی امروز
در انتظار تو رنجور سالیان بودم

شبیه ماهی تنهای کوچک سهراب
اسیر آبی دریای بیکران بودم

دلم لبالب خون بود و خنده ام بر لب
چنین به چشم میآمد ولی چنان بودم

از آن غروب در آن سایه باغ یادت هست
که رفته تا ته تصنیفی از بنان بودم؟

تو گرم چایی خود بودی و لبم می گفت
که کاشکی لب خوشبخت استکان بودم

چقدر بی‌تو در این کوچه سرزنش دیدم
چقدر با همه ی کوچه مهربان بودم


اگر بدون تو بلبل‌ زبانی‌ ام گل کرد
وگر به خاطر برگی ترانه‌ خوان بودم

کنار فرصت تهمینه‌ ای اگر رستم
وگر بدون تو در کار هفت‌ خوان بودم

همان حکایت رد گم کنی است قصه ی من
مرا ببخش اگر محو دیگران بودم

به یاد چشم سیاه ستاره‌ ریز تو بود
اگر مسافر شبهای آسمان بودم
::
چنین که بی همگان با تو روبرو شده ام
مرا ببخش اگر انتقام جو شده ام
 
اگر چه لذت بخشش هزار چندین است
برای بوسه فقط انتقام شیرین است

تو می بری تب سردی که روی بال من است
من از تو می برم آن بوسه ها که مال من است

 کدام ما دو نفر شادمان تریم از هم
در این قمار که ما هردو می بریم از هم
 
اگر به قهر کنار رخ تو مات شویم
وگر به لطف تو مهمان گونه هات شویم

 همیشه منطق لب های عاشقان این است
که بوسه های تو بر هر دو گونه  شیرین است
::
دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد

درست روی سر ما فضا شرابی شد
سمند دختر خورشید آفتابی شد

چهارچوب در خانه‌ های ده گل کرد
که از بهار نفس های ما تناول کرد

هنوز دهکده مست از خم لبالب ماست
دو گام مانده به هم ماجرای هر شب ماست
1352 1 5

عاقبت دروازه های عاشقی وا می شوند / حسن دلبری

وعده ها هرچند هی امروز و فردا می شوند
عاقبت دروازه های عاشقی وا می شوند

بغض خورشید از گلوی شرق بیرون می زند
این همه شب های واپس مانده فردا می شوند

آسمان گم می شود پشت پرستوهای شاد
دسته های دوستی از دور پیدا می شوند

یک نفر با سرمه دانی از تجلی می رسد
دختران کوچه ی اشراق زیبا می شوند

زیر طیف تابشش آیینه ها صف می کشند
روی سطح خنده اش گل ها شکوفا می شوند

روی دستش مهربانی ها جوانی می کنند
پیش پایش بی نیازی ها تمنا می شوند

تا کجا پهلو بگیرد زورق زیبایی اش
چشم های ما شبی صد بار دریا می شوند
1765 0 4

از دست تو در کوچه پری شب چه خبر بود؟ / حسن دلبری

می سوخت خبرها همه در تب، چه خبر بود؟
از دست تو در کوچه پری شب چه خبر بود؟

ارّابه ی دیوانه کشی از هیجان پر
می آمد و می رفت مرتب، چه خبر بود؟

هر گوشه لبی در طلبی تاب و تبی داشت
روی لبت ای لطف لبالب چه خبر بود؟

هر پنجره چشمی شده یارب که گذر داشت
هر روزنه گوشی شده یارب، چه خبر بود؟

می ریخت از ابروی تو خاکستر شیراز
در آتش آن بیت مورب چه خبر بود؟

مشق فقها رقص و شراب و دف و نی شد
در دایره ی بسته ی مذهب چه خبر بود؟
 
954 0 4

زمینی که جای خدا هست و نیست / حسن دلبری


دلم تنگ یک جو گناه است و نیست
زمین گیر پلکی نگاه است و نیست

نگاه من دربه در، دربه در
به دنبال یک جان پناه است و نیست

بمیر ای سیاووش، اینجا تو را
عبوری از آتش گواه است و نیست

به درد جهنم شدن می خورد
زمینی که جای خدا هست و نیست

دلم مثل شعر معاصر هنوز
به دنبال یک تکیه گاه است و نیست
 
634 0

ببین با عشق بازی ها چه کردند؟ / حسن دلبری

خدا باغ فلک را آب می داد
درخت شب، گل مهتاب می داد

به شاخ بیدها سنتور می بست
به دست بادها مضراب می داد

یکی در کوچه ی رندان، ندای
«زمان خوشدلی دریاب» می داد

اگر روز عرق ریز، آفتابش
به اجدادم تنی بی تاب می داد

شب اما شهرزادی پلک ها را
به دست پرنیان خواب می داد

کجا رفت آن که از جام کریمان
زمین بوی شراب ناب می داد؟

ببین با عشق بازی ها چه کردند؟
که حافظ بوسه بر مهتاب می داد

که لیلی بید مجنون شانه می زد
زلیخا حسن یوسف آب می داد

به یاد گیسویی بیچاره فرهاد
سر شیرین بیان را تاب می داد
 
475 0 5

از روح سرشتند گمانم بدنش را / حسن دلبری

در کشمکش خاک نیامیخت تنش را
از روح سرشتند گمانم بدنش را

دیوار ترک خورد و به پای قدمش ریخت
کنعان گل و روم آینه و چین ختنش را

دیوار مگو این دهن حیرت کعبه ست
وا مانده چنین هلهله ی آمدنش را

می آمد و زیر قدمش کعبه می انداخت
- تا عطر تبرک بزند- پیرهنش را

طاووس بهشتی ست که باید دو سه روزی
پر لاله ببیند چمن یاسمنش را

تنهایی از این بیش که دیده ست؟ که دریا
در چاه بگرید غم تنها شدنش را

یا غربت از این بیش؟ که خورشید شبانه
بر دوش کشد نیمه ی خاموش تنش را

مولای گل و آینه حیف است ببیند
در سیطره ی شوم کلاغان، چمنش را
 
673 0

روی زمین باش اما یک تکه از آسمان باش / حسن دلبری

در شهر نامهربانی با مردمان مهربان باش
روی زمین باش اما یک تکه از آسمان باش

بر شاخه ی بی نصیبی سیبی اگر خنده کردی
یا سربه زیری بیاموز یا لاقل نربان باش

در صبح فردای گل ها تا رنگ و بویی بگیری
زیر قدم های این باغ، امروز آبی روان باش

این بید مجنون که زیباست زیبای اتفادگی هاست
در فرصت سربلندی از نسل افتادگان باش

نسپار بر شانه ی شهر، سنگینِ خاکسترت را
زیر دماونده اندوه، خاموشِ آتش فشان باش

در عصر بی سرپناهی یک خانه سهم کمی نیست
حتی اگر خار راهی، آتش مشو، آشیان باش

این روزی تن دو روزی ست، آن هم گدازی و سوزی ست
تن مردگی را سفر کن، جان باش و تا جاودان باش
 
899 0

دعاها پیش ترها بیشتر رنگ اجابت داشت / حسن دلبری

خدا آمیزه ای از اتفاقات شرابی بود
فضا در بازتاب نور انگور آفتابی بود

دعاها پیش ترها بیشتر رنگ اجابت داشت
زمین انگار بهتر بر مدار کامیابی بود

همین در عمر کوتاهی که من دارم که می دیدم
زبان ها راستگوتر بود اگر لب ها شرابی بود

ولی یک روز اکسیری به نام صورتک امد
از آن پس هر مس نالایقی آدم حسابی بود

از آن پس رونق بازارها در صورتک سازی
از آن پس جای ما هر روز دکّان نقابی بود

از آن پس بوسهه ای دوستت دارم فریب آمیز
از آن پس «یاحبیبی یا حبیبی» ها حبابی بود...

نمی دانم خدایا روزگار ما چه رنگی داشت
اگر این دین لااکراهی ما انتخابی بود

چه آمد بر سر مردم که از هر کس که پرسیدم
جوابم بی جوابی بی جوابی بی جوابی بود
 
439 0

این جا درستی همگان در شکستگی ست / حسن دلبری

این جا طلسم گنج خدایی شکسته باش
پابوس لحظه های رضایی شکسته باش

در کوهسار گنبد و گلدسته های او
حالی بپیچ و مثل صدایی شکسته باش

وقتی به گریه می گذری در رواق ها
سهم تمام آینه هایی! شکسته باش!

هر پاره ات در آینه ای سیر می کند
یعنی اگر مسافر مایی، شکسته باش

این جا درستی همگان در شکستگی ست
تا از شکستگی به در آیی، شکسته باش

در انحنای روشن ایوان کنایتی ست
یعنی اگرچه غرق طلایی، شکسته باش

آن جا شکستی و طلبیدند و آمدی
این جا که در مقام فنایی شکسته باش

 

3688 1 4.18